داستان خلاقیت
در زمان های قدیم مرد فقیری با دخترش زندگی می کرد. این مرد به داروغه شهر بدهکار بود و نمی توانست قرض خود را پس بدهد. یک روز داروغه به مرد پیشنهاد داد که اگر دخترش را به همسری داروغه در آورد از بدهی اش چشم پوشی میکند. مرد فقیر پریشان و درمانده پیش دخترش رفت و موضوع را با او در میان گذاشت.
دختر گفت من به یک شرط این مسأله را قبول می کنم، به این شرط که در حضور مردم شهر مراسمی ترتیب دهیم. در این مراسم در یک کیسه دو تکه سنگ ، یکی سفید و یکی سیاه، میگذاریم و من باید دست در کیسه کنم و یکی را در بیاورم. اگر سنگ سیاه را در بیاورم درخواست داروغه را قبول میکنم وگرنه او باید قرض تو را ببخشد. روز بعد مرد فقیر موضوع را با داروغه در میان گذاشت و او هم قبول کرد و زمان مراسم را تعیین کرد. یک روز مانده به مراسم یکی از سربازان زیردست داروغه خبردار شد که او قصد دارد به جای دو رنگ متفاوت هر دو سنگ داخل کیسه را سیاه انتخاب کند تا دختر هرکدام را که بردارد بازنده شود. سرباز خبر را به مرد فقیر و دخترش رساند. اما دخترک به پدر گفت که ای پدر اصلا نگران نباش که من حتماً پیروز میشوم. و همین طور هم شد ! حالا به نظر شما دخترک چه کاری انجام داد؟ چگونه در مسابقه برنده شد؟
- ۰ نظر
- ۵۰۸ نمایش